چند سطر از رمان
: هنوز زمین از برفی که روز قبلش آمده بود سفید بود . داشتیم جسد پدرم را
می بردیم تا در زادگاهش خاکش کنیم . من خواسته بودم تا توی آمبولانس کنا
تابوتش بنشینم . برادرم آرشیا هم جلو نزد راننده نشسته بود . پشت سر ما هم
تعدادی ماشین که اهل فامیل در حالی که همه سیاه به تن کرده بودند ، ما را
همراهی می کردند … شب بود و توی بالکن خانه ام فرشی انداخته بودیم و سماور ،
چایی و یک سینی میوه تازه و انارهایی که او از باغ خودشان آورده بود .
فرصت خوبی بو تا چیزی ازش بپرسم . پرسیدم :
راستی مادر ، خیلی دوست دارم داستان آشنایی و ازدواجت رو با پدرم بدونم .
شما هیچ وقت چیزی نگفتین ، پدرم روهم که خودت بهتر می شناسی . مادر آهی
کشید و گفت : روله ، دست به دلم نذار ، ازدواج منو پدرت داستان نداره . اما
من اصرار کردم . مادرم گفت : روله ، پدرت آدم دیوانه ای بود . از همون اول
دیونه بود . همون بهتر که ندانی . نه ازدواجمون مثل آدم بود و نه طلاقمون .
گفتم : باشه ، حالا دیگه چه فرقی می کنه مادر . بد نیست بدانم . مادرم به
پشتی ترکنی که پشت اش بود تکیه کرد و گفت : اما من همه اش یادم نیست ها .
باشه هر چی که یادته بگو . گفت : پس من باید داستان زندگیمو از خیلی
پیشترها برات بگم . سری تکان دادم و مادر تعریف کرد : من چهارده سالم بود
که خان مرا از پدرم خواستگاری می کند . از زن اولش بچه دار نمی شده ، حالا
مرا می خواست تا بچه دار بشود . طولی نکشید که مرا با تشریفات مختصری به
خانه خان بردند و تا به خودم آمدم ، چند سال گذشت . اما خان از من هم بچه
دار نشد . آخر آن زمان که مثل الآن نبود که بفهمند علتش چیست . اگر مردی
صاحب بچه نمی شد ، همیشه علتش را گردن زن بی چاره می انداختند . چند سال از
ازدواجم با حاتم خان گذشت . تا اینکه یک روز که …
نويسنده / مترجم : هژبر میر تیموری
زبان کتاب : فارسی
حجم کتاب : 33.8 کیلوبایت
نوع فايل : PDF
تعداد صفحه : 165